خطوط ميان جاده

هادي نعمتي
HADI59N@YAHOO.COM

خطوط ميان جاده

چند لحظه اي مي شد كه اتوبوس به حركت در آمده بود و وارد جاده بين شهري شده بود، در صندلي رديف اول و درست پشت سر راننده پسر جواني نشسته بود، آرام و بي صدا به نظر مي رسيد، عادت داشت در هنگام حركت اتوبوس از شيشه به بيرون خيره شود و در تخيلات خود گم شود.
امروز هم درست از لحظه اي كه اتوبوس از شهر خارج شده بود در خودش فرو رفته بود، در آن دنياي وسيعي از ذهنش كه آن را پاياني نبود، اما اين بار برخلاف همه دفعات اين غرق شدن در خيالات او را ارضا نكرد، بلكه به عكس خيلي سريع افكارش به هم ريخت، خسته شده بود، از خودش، از تفكراتش و از دنيايش. از خودش خسته شده بود چون هر چه مي كرد نمي توانست با دنيايش همرنگ شود و از تفكراتش خسته شده بود چون هيچ شباهتي به دنياي اطرافش نداشت.
سرش را بر شيشه اتوبوس چسباند، لرزش شيشه به سرش منتقل مي شد و او را اذيت مي كرد اما درمانده تر از آن بود كه بخواهد به اين چيزها فكر كند…
ماشينهايي كه از سمت مقابل مي آمدند درست از چند قدمي سر او در آن طرف شيشه با سرعت زياد عبور مي كردند. فكر كرد چه مي شد اگر يكي از اين ماشينها منحرف مي شد و از خط وسط جاده عبور مي كرد به او برخورد مي كرد، آن وقت ديگر از دست همه اين حماقتهايش راحت مي شد. همين فكر كردن به مرگ هم نوعي حماقت بود اما حماقتي بود كه او را گرفت و به خود جذب كرد.
بسيار در روزنامه ها خوانده بود كه تصادفات جاده اي آمار بالايي دارد و ميزان زيادي مرگ و مير را سبب مي شود و حال دلش مي خواست او هم يكي از كشته شدگان تصادفات جاده اي باشد. تا به حال تصادفات زيادي را به چشم ديده بود اما هرگز تصادف منجر به مرگي را از نزديك نديده بود و حال دوست داشت براي اولين بار شاهد يك تصادف منجر به مرگ باشد فقط به اين شرط كه آن مرده خودش باشد. آن وقت روحش از جسمش جدا شود و به جسد بي جانش بنگرد.
نگاهي به اطرافيانش انداخت، به راننده، به شاگردش، به مرد ميانسالي كه در كنارش نشسته بود و به يك دختر جوان و يك زن ميان سال كه در رديف آنها در آن سمت نشسته بودند. اگر تصادف مي شد آنها هم مي مردند. اما برايش مهم نبود حتي اگر تمام اتوبوس هم مي مردند باز هم دوست داشت همين امروز زندگيش خاتمه يابد. آن قدر به هم ريخته بود كه نخواهد و نتواند براي ديگران دلسوزي كند.
ديگر از دست بهانه گيريهاي خودش خسته شده بود، به اين فكر مي كرد كه حتي از خودش هم بهانه مي گيرد چه برسد به اطرافيانش، هرگز كسي پيدا نشده بود كه او را به طور كامل راضي كند. و وقتي عشق هم او را ارضا نكرد مي خواست به مرگ پناه ببرد.
فكر مي كرد عشق به دادش مي رسد اما اينگونه نشده بود و حاصل عشق تنها براي او چند صباحي سرگرمي بود و اين سرگرمي سبب شده بود كه چيزي را نفهمد و به تعبير خودش بدنش گرم بود و دردها را احساس نمي كرد. به شك افتاد شايد او عاشق نبوده است اما وقتي ذهنياتش را مرور مي كرد ديد هر چه را كه ديگران عشق مي نامند در او وجود داشته است. اما اين احساسات چه عشق بود و چه نبود نتوانسته بود او را عوض كند و تنها اين شبح عشق بود كه نابود شده بود و او مانده بود با يك دنيا خاطرات غم انگيز عاشق شدنش و روزهايي كه احساس خوشي مي كرد و حال تمام شده بود، درست همين چند ساعت پيش تمام شده بود و آن وقت آن دو حتي خداحافظي هم نكرده بودند و از هم جدا شده بودند. و اين بيش از هر چيز او را مي رنجاند،‌كاش حداقل لحظه پايان در چشمانش خيره مي شد و دستانش را مي گرفت و از او خداحافظي مي كرد و جدا مي شدند نه اينكه سرشان را به زير افكنند و هر كدام به سمتي روند و اين شيوه خداحافظي كه دو آدم با هزاران خاطره قشنگ با سكوت از هم جدا شوند سبب شد از هر چه آدم است بدش بيايد.
قطرات اشك در چشمانش حلقه زد، او بسيار كم مي شد كه بگريد، آن هم در اتوبوس و يك مكان عمومي و اين به او اثبات مي كرد كه حالش بسيار خراب است و اين كمي او را تسكين مي داد.
دوباره به ياد مرگ افتاد و آرزو كرد كه اين راهي كه مي رود هرگز پايان نپذيرد و او هرگز به مقصد نرسد. احساس خوشايندي به او دست داد وقتي كه در نظر آورد يك كاميون از روبه رو بيايد و به اتوبوس آنها بخورد و آن وقت او بميرد، جسدش در لابه لاي آهن پاره هاي اتوبوس غرق خون بشود و ديگر نفسش بالا نيايد. لابد آن وقت همه كساني كه جسد او را مي ديدند به حال او دل مي سوزاندند، به ياد جمله اي افتاد كه در كتابي خوانده بود كه مي گفت ((دلسوزي يك وام است اما بهتر است در گرفتن آن افراط نشود)) (1) به همين خاطر داستانش را عوض كرد و صحنه اي را مجسم كرد كه آنچنان كاميون از روبه رو به اتوبوس آنها برخورد كند كه نه تنها هيچكس در اتوبوسشان زنده نمي ماند بلكه جسد او آنچنان له و لورده مي شود كه اصلا در ميان آهن پاره هاي اتوبوس پيدا نشود. اينگونه بهتر بود ديگر كسي هم نمي ماند كه برايش دلسوزي كند و جسدي هم يافت نمي شد، يك نابودي مطلق، يك نيستي كامل.
با خود فكر كرد وقتي قرار است بميرم ديگر چه نيازي كه برايم دلسوزي بكنند يا نكنند، آن كسي كه بايد دلسوزي كند احتمالا خم به ابرويش هم نمي آيد، اما نظرش عوض شد خوب مي دانست كه آن دختر در هر حال وقتي خبر مرگ او را بشنود چند قطره اشك او را مهمان خواهد كرد اما به خاطر آورد دخترها آن قدر رقيق القلب هستند كه براي هر مرده اي گريه كنند و لااقل آن دختر اينگونه بود.
دوست داشت آن دختر بر سر جسدش حاضر شود و قطرات اشك او بر جسم خون آلودش بيفتد. اما ترسيد نكند قدرت عشق در اشكهاي آن دختر وقتي با خون او آميخته شود سبب شود او زنده شود… نه نمي خواست زنده شود با هزار دردسر مرده بود تا آزاد شود. از اين فكر شاعرانه و احمقانه خنده اش گرفت. برايش همينقدر بس بود كه آن دختر از اينكه ديگر دير شده است تاسف بخورد.
ياد روزي افتاد كه براي اولين بار با آن دختر بحثش شده بود و آن وقت قطره اشكي از چشمان آن دختر بر دستان او چكيده بود. يادآوري اين خاطره سنگين تر از آن بود كه بخواهد آن را تحمل كند و ناخودآگاه اشك بر گونه هايش چكيد.
مي ترسيد كه اطرافيان اشكهاي او را ببينند اما هوا رو به تاريكي بود و نور داخل اتوبوس كم و اين هواي گرگ و ميش به شدت ذهن او را به سمت تمام آن خاطرات شيرين پرواز داد به تمام روزهاي با هم بودن و شاد زندگي كردن، شادي كه تنها به واسطه عشق و آن دختر به دستش آورده بود. مثل كيوپيد خداي عشق يونانيان شده بود كه بال در آورده و به سوي معشوقه خود سايكي پرواز مي كرد اما ديگر براي او معشوقه زيبايي كه نشانه ابديت باشد باقي نمانده بود حال معشوقه او مرگ شده بود و بي شك مرگ براي او نشانه ابديت بود. اين ها هم از مزخرفاتي بود كه در كتاب ها خوانده بود.

آن دختري كه در رديف آنها در آن سمت اتوبوس نشسته بود برخي اوقات نيم نگاهي به او مي انداخت اما او بي حوصله تر از آن بود كه بخواهد شيطنتهاي او را پاسخي دهد و حتي از آن دختر بدش هم آمده بود. با خود مي گفت ((من به مرگ فكر مي كنم و آن وقت اين دختر مي خواهد با من طرح دوستي بريزد))
باز دوباره در روياهايش غرق شد و به اين فكر كرد كه چه مسخره است اگر همين الآن و در حاليكه چند ساعتي بيشتر از جدا شدنش با دختري كه عاشقانه دوستش داشته نمي گذرد با اين دختر تازه از راه رسيده باب گفتگو را باز كند. اما از اين فكر حالش به هم خورد و سريع آن را از مغزش خارج كرد و بيشتر از خودش بدش آمد كه هر نگاهي را معنايي مي كند…و بيشتر به پستي آدم پي برد.
باز افكارش به سوي مرگ رفت، به نظر مي رسيد در آن لحظات فكري جالبتر از مرگ براي او وجود ندارد و هر چه مي خواست مرگ را از ذهن بيرون كند نمي توانست. خوب مي دانست كه ياد و خاطره آن روزهاي شيرين را تنها مرگ مي تواند از ذهن او خارج كند.
بار ديگر صحنه هاي اتوبوس مچاله شده و جسد خونين خودش را در نظر آورد. شايد هم جسدش خونين نمي شد و تنها بر اثر ضربه اي كه به مغزش وارد مي آمد مي مرد، اينگونه بهتر بود دلش مي خواست وقتي مي ميرد جسدش ظاهر سالمي داشته باشد و او را با تني سالم به تاريكي گور بسپارند… نمي خواست جسدش آنقدر به هم ريخته و خون آلود باشد كه اگر آن دختر آن را ببيند حالت تهوع به او دست دهد مي خواست در آخرين نگاه آن دختر هم چهره اش حالت عادي داشته باشد.
((آه مرگ تو چه تعبير قشنگي هستي)) لحظه اي احساس كرد مرگ ديگر برايش خيلي نزديك و دوست داشتني شده است. باورش نمي شد و وقتي گذشته را ورق مي زد به ياد مي آورد كه مرگ هميشه براي او چهره زنده اي داشته است اما حالا كه بعد از سالها عشق آتشين جدايي را در انتهاي آن مي ديد واقعا مرگ برايش جذاب شده بود. حتي لحظه اي احساس كرد كه مرده است.
وقتي فكر مي كرد كه دوباره بايد به خانه برود و سرزنش اطرافيان و هر كس و ناكسي را تحمل كند آن هم در شرايطي كه همه چيزش را براي آن دختر از دست داده بود و همه پلها را پشت سرش شكسته بود، بسيار از خدا مي خواست كه مرگ را هر چه سريعتر براي او هديه بياورد. احساس م كرد نمي تواند به چهره همه آدمهايي كه مي شناسدشان نگاه كند. هر كس را به نحوي يادگاري از گذشته مي دانست و بيشتر مي ترسيد تا كسي با او حرفي از عشق بي فرجامش به ميان آورد. مطمئن بود كساني پيدا خواهند شد كه به طعنه بگويند ((چه شد آن عشق آسماني))


تمام طول شب را با اين تفكرات گذراند، خواب حتي يك لحظه هم به چشمانش نيامد مانند آدمهاي منتظر تا صبح به رو به رو خيره شده بود تا ببيند بالاخره كدام ماشين كنترلش را از دست مي دهد و هر بار كه اتوبوس از ماشين ديگري سبقت مي گرفت اميدش هزاران برابر مي شد.
برايش قطعي شده بود كه هرگز به مقصد نمي رسد، نوعي الهام دروني به او مي گفت كه از اين اتوبوس پياده نخواهد شد واين او را بسيار اميدوار كرده بود و تنها در انتظار لحظه رسيدن آن زمان موعود بود.
باورش نمي شد با اين همه خواهش و آرزوي قلبي خدا صداي او را نشنود و اميد او را به تباهي بكشاند.


روز آرام آرام جاي شب را مي گرفت. مسافرين اكثرا در خواب بودند، راننده سيگاري بر لب داشت و در حاليكه ترانه شادي گوش مي كرد يكنواخت اتوبوس را به جلو مي راند.
پسر جواني كه پشت سر راننده نشسته بود به جلو نگاه مي كرد، مثل آدمهايي بود كه انتظار چيزي را مي كشند. چشمانش كمي قرمز بود اما اثرات خواب در صورت او ديده نمي شد.
آرام آرام خسته شد و احساس كرد آن زمان موعود قرار نيست هرگز فرا برسد، احساس كرد زمان ايستاده است، اعصابش به هم ريخت و خود را به پشتي صندلي فشار داد و سرش را هم به پشتي فشار داد و به بالا خيره شد. ديگر به جلو نگاه نمي كرد، بسيار جلو را ديده بود و انتظار كشيده بود اما احساس كرد همه ماشينها امروز با احتياط رانندگي مي كنند و اين او را عصباني مي كرد، در دل به روزنامه ها و آمار مرگ و مير جاده ايشان فحش مي داد كه او را با دروغهايشان بي دليل به يك مرگ رويايي اميدوار كرده بودند، چون به نظر او مرگ در يك جاده بياباني و دور از شهر لذتي مضاعف داشت، غربت زيبايي داشت كه مرگ در كنار خانواده آن را نداشت، دلش مي خواست وقتي مي ميرد نسيم آزاد بياباني بر جسم او بوزد.
ديگر ذره ذره اميدش رنگ مي باخت.
همانطور كه به پشتي خود را فشار مي داد صداي راننده آمد كه با تاسف گفت((… نچ … نچ …)) سرعت اتوبوس كم شد. از پشتي خود را رها كرد و به جلو نگريست، يك كاميون در وسط جاده چپ كرده بود و يك اتومبيل سواري هم در حاليكه مچاله شده بود در كنار جاده افتاده بود. سطح جاده كمي آغشته به خون بود. احساس كرد بايد تصادفي چند ساعت قبل رخ داده باشد . لابد مجروحان و اجساد را جمع كرده اند اما تصادف چند لحظه قبل رخ داده بود …
اتوبوس تقريبا متوقف شد و لحظه به لحظه به آرامي به مكان حادثه نزديك تر مي شد. به اين فكر مي كرد كه آدمهايي كه احتمالا امروز صبح مرده اند چقدر خوشبخت بوده اند. مطمئن شد كه خدا هم او را از خود رانده است چه اگر اينگونه نبود مي توانست امروز او جاي يكي از آنها بميرد، او آنقدر در طول شب از خدا اين حادثه را خواسته بود كه يا خدا نخواسته بود به آرزوي او جامه عمل بپوشاند و يا اينكه خدا در محاسباتش اشتباه كرده بود و آن بلا سر ديگري آمده بود.
اتوبوس با سرعت بسيار كمي از كنار كاميون چپ شده گذر كرد. درست در همين لحظه يك جفت پاي خون آلود در زير كاميون هويدا شد. سر و صداي مسافراني كه تازه از خواب بيدار شده بودند و آن صحنه را مي ديدند بالا رفت. و صاحب آن جفت پا هم مشخص شد اما چه مشخص شدني كه آنچنان زير كاميون له شده بود كه قسمتي از روده هايش روي پاهايش قرار داشت و سرش اصلا قابل تشخيص نبود.
تمام كساني كه اين صحنه را مي ديدند آن چنان بهت زده شده بودند كه نفسشان به درستي بالا نمي آمد. راننده اتوبوس بعد از گذشتن از محل وقوع حادثه توقف كرد و پياده شد و براي كمكهاي احتمالي به سمت كاميون چپ شده رفت و دستور داد هيچ زن و كودكي از اتوبوس پياده نشوند.
او هم رفت نمي دانست چرا مي رود اما نوعي حس كنجكاوي دروني او را به آن سمت مي كشاند. شايد مي رفت تا خودش را در ميان آن گوشت و خونهاي به هم آميخته شده بيابد.
صدايش در نمي آمد و بهت زده بود. به چند قدمي كاميون چپ شده رسيد و به جسد مردي كه فقط نيمي از آن قابل مشاهده بود نگريست. آن نيمه سالم هم پاهاي آن مرد بود و از بالا تنه اش چيزي جز قسمتي از روده هايش، تكه پاره هاي لباسش و مخلوطي از گوشت و خون و اجزا بدني كه آنچنان در هم فرو رفته بود كه قابل جداشدن نبود باقي نمانده بود.
نمي دانست آن جسد متعلق به مرد است يا زن، تنها به اين خاطر كه احتمالا وي راننده كاميون بوده با خود استدلال مي كرد كه او مرد است.
آن سو در اتومبيل سواري هم مي گفتند سه نفر بوده اند و هر سه مرده اند اما او ديگر قدرت حركت به آن سمت را نداشت… تنها يك جمله را در ذهن مرور كرد ((آيا آدمي تا اين حد پست و حقير است))
راننده اتوبوس بعد از صحبت با يكي از ماموراني كه در محل بود به مسافراني كه پياده شده بودند غرولندي زد و گفت سوار شويد…
اتوبوس بار ديگر به حر كت در آمد، مسافران همه بيدار بودند و با بغل دستي هاي خود صحبت مي كردند و بي شك همه در مورد اين تصادف وحشتناك صحبت مي كردند و راننده هم كه خود را صاحب نظر جاده مي دانست با صداي بلند به تشريح حادثه پرداخته بود.
او بار ديگر به فكر فرو رفته بود و به حقارت آدم فكر مي كرد كه تمام آرزوها و اميالش در يك لحظه به باد مي رود… به اين فكر مي كرد كه آن كشته شده ها حتما هزاران آرزو و اميد و هدف را در دل داشته اند، اما همه چيز در يك لحظه برايشان نابود شده بود. اما او كه آرزوي مرگ داشت هنوز زنده بود و لحظه به لحظه به مقصد نزديك تر مي شد. آدمي چقدر بي اراده است.
احساس تشنج مي كرد و بدنش كمي دچار لرزه شده بود و اين بار اين لرزه از لرزش شيشه اتوبوس نبود. اين لرزه از درون وي شروع مي شد. ((چرا او نمرده بود؟)) آن وقت اگر او به جاي آنها مي مرد ديگر آن بيچاره ها كه هزاران عشق و اميد داشتند نبايد زندگي را ترك مي كردند، اما او كه همه چيزش، عشقش و اميدش را از دست داده بود مي توانست آسوده بميرد و از اين مرگ چه لذتي را هم مي برد…
جسد له شده آن مرد يك لحظه از خاطرش محو نمي شد و آن سكه هايي كه مردم براي آن جسد له شده انداخته بودند. بارها با خود تكرار كرد كه آدمي چقدر حقيرو پست است و در ذهن خود به زندگي تمام شده خود مي نگريست و به آينده اي كه همه اش بايد با خاطرات و سرزنش ديگران طي شود. آن دختر همه چيزش نبود اما با رفتنش همه چيزش را از دست داده بود. به اين فكر افتاد كه اگر مرگ را مي خواهد بايد خودش تصمم بگيرد و كاري را انجام دهد چون از خدا هم نا اميد شده بود كه مرگ را براي او جلو بياندازد.
آرام آرام اتوبوس وارد شهر مي شد و لحظه پياده شدن فرا مي رسيد، او هنوز زنده بود و جسد له شده آن مرد هم برايش داشت تبديل به خاطره اي مي شد در كنار خاطرات عشقش و هنوز در اندام لهيده آن مرد در جستجوي خود بود و حال احساس مي كرد كه خودش هم در حال تبديل شدن به يك خاطره است.
لحظه اي كه از اتوبوس پياده شد و پا را بر زمين گذاشت و ديد هنوز زنده است لبخند احمقانه اي زد و با خود گفت:
((انسان چقدر حقير و پست است و زندگي چقدر پوچ…))
پايان-مشهد
27/6/82
هادي نعمتي
پاورقي:
1- از رومن رولان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30684< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي